گفتگو ی شبانه با حضرت دوست
خدای جانــــــم ……
می دانے ……
گاهی می شود که با خودم هم غریبه می شوم
تابلویی می زنم سر در قلبم که شکستنے ست لطفا دست نزنید!
گاهی دوست دارم در پیله تنهاییم بمانم و کسے سراغم را نگیرد،
اما در این دلگیری ها باز هم تو را می خواهم بیشتر از همیشه…
دوست دارم بیایی دستانم را بگیری و بیشتر از همیشه هوایم را داشته باشی …
اگر بد قلقی می کنم و بهانه می گیرم یعنی تو را می خواهم
خدای عزیزم بودنت را از من مگیر
من دوست داشتن هایت را میفمهم …
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط سامیه بانو در 1396/04/09 ساعت 01:39:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1396/10/08 @ 02:32:12 ب.ظ
M [بازدید کننده]
واقعا عالی بود.هیچ دوستی بهتر از خدا در کنار بنده اش نیست.
1396/08/13 @ 01:13:25 ب.ظ
پفک [بازدید کننده]
سلام
آنسوتر از تمامیِ قول و قرارها
پاییز را قدم زدهام بیتو… بارها…
پاییزِ کوچه با دو سه تا تاکِ ریخته
هی برگ برگ میتکد از شاخسارها
امروز جمعه، چندمِ آذر، خیال کن
داری قرار با منِ دل بیقرار… ها
یک تخت، تخت سادهی چوب، من و تو و…
گنجشکهای جادهی چالوس، سارها
یک باغ در تصرف شوم کلاغها
یک کاج در محاصرهی قارقارها
قلیان و چای، طعم غزل بر لبانِ من
چشمِ تو، شاهبیتِ همهی شاهکارها
بخش از سروده - محمدحسین بهرامیان -